مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مایسا

قشنگ ترین هدیه زندگی از طرف خدای مهربون

1394/2/10 2:22
نویسنده : ملیح و مهدی
360 بازدید
اشتراک گذاری

مایسای عزیزم قشنگ ترین هدیه زندگی از طرف خدای مهربون برای من و باباش .محبت

 

گلم اگر میخوای عکس مایسارو بینی و متن کامل رو بخونی گوشه سمت راست ادامه مطلب روبزن...متنظر

مایسای عزیزم قشنگ ترین هدیه زندگی از طرف خدای مهربون برای من و باباش .محبت

روز تاسوعای حسینی سال 93 بود که فهمیدم خدای بزرگ منو لایق مادر شدن دونست اونشب تا صبح چند بار اشک ریختم نمیدونم خوشحالی بود یا نگرانی از اینده .خلاصه که حس خیلی عجیبی داشتم....یه جنین یک ماهه داشت قلبش میتپید...متنظر

همه خیلی زود متوجه شدن کلی تبریک و انرژی مثبت بود که می اومد برامون...

شاید واقعا بهترین زمان برای بودنت همین زمان بود وقتی که همه خیلی غمگین و ناراحت بودیم مخصوصا خاله مریم به خاطر رفتن ناگهانی یه عزیز مهربون شوهر گلش عمو مسیح ...

واقعا وجودت توی اون شرایط سخت خیلی دلگرمی شد برای هممون...ای کاش عمو مسیح هم توی این شادی شریک بود ...خدایا ببخشش و روحش رو شاد کن....غمگین

همه چی خیلی خوب پیش رفت بجز حالت تهوع زجر آوری که اون روزها داشتم آزمایش های لازم رو انجام دادم ویک سونوگرافی سن 6هفته در تاریخ 93.8.21  این اولین باری بود که داشتم میدیدمت.

یه جنین 2.5 میلی متر با ضربان قلب کوچولو

وقتی اومدم تو ماشین کلی با بابا نگاه به عکست کردیمو ذوق کردیم...محبت

اونروز خیلی احساست نکرده بودم وقتی در تاریخ 93.10.1 سونوگرافی

NT.NBرو در سن 11 هفته و6 روز دادم ودیدم دستات از کنار شونه هات آویزون شده و دو تا پای کوچولو هم روی هوا معلق مونده  ..

 اشکمو نتونستم نگه دارم از اونروز به بعد من یه ادم دیگه شدم..

اونروز دکتر به من گفت احتمال قوی کوچولوم پسره من کلی ذوق کردم . بابا بازار بود بهش زنگ زدم گفتم رفتم سونو گفت احتمالا پسره <ناگفته نمونه بابا دلش دختر میخواست ولی من پسر دوست داشتم> خیلی صداش اروم و خسته بود  یهویی داد زد جدی میگی واقعا گفت جنسیتش رو؟

من خندیدم با ذوق گفتم پسره دیگه....ناراحت که نشدی ؟؟

گفت نه بابا این چه حرفیه مبارکت باشه ایشالا که سالم باشه چه فرقی داره؟دختر پسر نداره ..چشمک

رفتم خونه بابام گفتم پسره همه کلی ذوق کردیم از همه بیشتر بابام ذوق کرد

زنگ زدم مامان جون گفتم پسره یه خنده ای کرد و گفت مبارک باشه خوبه بچه اول پسر باشه براتون خیلی خوشحالم...<اما همه عالم و ادم میدونستن 30 ساله منتظر یه دخمله...4 تا پسر و 3 تا نوه پسر دسته گل داره> راستش رو بخوای یه کوچولو براش ناراحت شدم خیلی امید داشت که این یکی دختر باشه...زیبا

خلاصه گذشت وبا کلی تحقیقات ما اسمتم گذاشتیم آقا مهرسام .یه چند تا لباسم برات خریدیم...

تا تاریخ 93.11.21

اون روز بابا جون یعنی بابای من بعد از یک هفته بستری شدن بعلت دیابت تو بیمارستان نیکان داشت مرخص میشد من و مامان زهرا صبح رفتیم دنبال بابا جون کاراش رو کردیمو ساعت حدود 3 با هم رفتیم سونو 3بعدی 18 هفته تو خیابون شریعتی من ومامان رفتیم داخل سونو رو داشت میگرفت همه چی خوب و نرمال منم که ریلکس .....تا اینکه دکتر گفت جنسیتش هم که دختره من که شوکه شده بودم یهو با تعجب گفتم...

دختره؟؟؟؟؟؟تعجب

دکتر که می دونست ما همکاریم با تعجب گفت اشتباه میکنم؟؟؟

گفتش بهتون گفتن پسره؟گفتم اره ...

گفت بازم وایسا بیشتر نگاه کنم ....

و در اخر گفت همون دختر که گفتم....

من اصلا فکر نمیکردم چیزی تو دنیا بتونه انقدر خوشحالم کنه خندونک

بابا جون تو ماشین بود پیتزا قیفی برامون گرفته بود وقتی شنید دختره خندید و گفت مبارکه زود به نازی زنگ بزن بگو انقدر دعا کردی پسرمون دختر شد.....متفکر

من اول زنگ زدم به مهدی

گفتش چی شد سالمه؟؟؟گفتم اره ولی .....

گفت چی شده؟؟؟

گفتم دختره ....

گفتش نه تعجب... شوخی نکن

خندیدم گفتم بخدا دختره وسالمه...

کلی ذوق کرد با خنده میگفت خداروشکر ..خداروشکر....خندونکزود زنگ بزن به مامانم بگو...

بعد زنگ زدم به خاله مریم <آخه قرار بود اگه دختر بشه اون به مامان نازی خبر بده مژده گونی بگیره>

بهش که گفتم کلی ذوق کرد خاله میترا هم اونجا بودش از پشت گوشی جیغ میزد میگفت من میدونستم الهی خاله قربونش بره ...جشن

2 دقیقه نشد که مامان نازی زنگ زد کم مونده بود از خوشحالی گریه کنه ....با ذوق و خنده میگفتش توروخدا راست میگی؟جون من راست میگی؟یعنی خدا یه دختر به من داده؟؟خندهکلی با ذوق حرف زد منم که فقط میخندیدم آخرشم بهم گفت من میرم خونه بابات زود بیاید خونه بعد گوشی رو دادم به بابا جون ..محبت

انقدر با بابا جون بلند حرف میزد ما هم میشنیدیم

میگفت مبارک باشه مبارک باشه دیدی خدا یه دختر به من داد؟؟بغل

بابامم میگفت خیالت راحت شد انقدر نشستی دعا کردی خدا پسر مارو دختر کرد؟؟بعد میخندید ...

خلاصه 5 دقیقه فکر نمیکنم شده بود که سیل اس ام اس ها و زنگ ها شروع شد همه تقریبا زنگ زدن تبریک گفتن..خجالت

رفتیم خونه بابا جون تقریبا نصف فامیل اونجا بودن اومده بودن بابا جون رو ببینن که مرخص شده بود.فرشته

مامان نازی هم گل گرفته بود منتظر ..تا ما بیایم ...کلی اونشب قربون صدقه من و تو رفت اصلا خنده از رو لیش نمی رفت خیلی خوش گذشت...اونشب زنعمو الناز هم اومد کلی خوشحالی کرد و ذوق میکرد ...میگفت کلی دعا کرده که تو دختر باشی ...محبت

الهی مامان قربون قد و بالات بشه امشب که اینارو برات نوشتم دقیقا 30 هفته است تو شیکم مامانی و دقیقا نصفه شبی داری فوتبال بازی میکنی ......بوس

خیلی دوست دارم اصلا قابل وصف نیست بخدا....

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

خاله زینب
21 خرداد 94 22:14
مایسای گلم هنوز نیومده همه عاشقتن صحیح و سالم بدنیا بیا و واسه مامان وبابای گلت یه دخمل ناز و خانم باش. امیدوارم به زیبایی مامان گلت و ذکاوت و درایت بابای مهربونت باشی. تو هم بازی خوبی واسه آرمیتای من میشی .انشااله.... دوست دارم کوچولوی ناز..
خاله آمنه
21 خرداد 94 22:15
سلام مایسای عزیزم.امیدوارم مثل مامانت باعث افتخار همه بشی گلم.دوست خوبی هم برای نیوشای من نازنازی خانم.دوستت دارم خوشگلم.هزارتابوس
سیمین
22 خرداد 94 11:31
مرسی سیمین جان عزیزمی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مایسا می باشد